۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

غزلی برای وصف اشتیاق آنگاه که مقابل یار نشسته باشی

از زخم میرسم به مسیحای چشم تو
درمان دردهاست تماشای چشم تو

انگار مرگِ فاجعه را جار میزند
ناقوس نقره ایّ کلیسای چشم تو

قد میکشی و قامت شب خرد میشود
در پرتو اذان مصلای چشم تو

آتش به پا شدست در این روح منجمد
زرتشت من! چه داشت اوستای چشم تو

سیذارتای قلب مرا درس میدهد
آوای آن جهانی بودای چشم تو

"غم مکر سامری است" تو میگویی و سپس
گوساله غم و ید بیضای چشم تو

اینجا که دوزخ است، اگر هم بهشت، باز
من مرد سیب خورده حوای چشم تو

من لال میشدم که دعایش جواب داد
"بر او غزل ببار خدایا" ..ی چشم تو

بربط به دست میرسد آوای صد غزل
چون پرده را درید نکیسای چشم تو

سیامک بهرام پرور

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر