۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

معشوق

عرض ذاتی عشق

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

تجربت

با امیدهای بسیار از خواب بلند میشوی. لباسها را مرتب میکنی. خانه را میروبی. همه چیز را هزاربار برمیرسی. نباید هیچ چیز از قلم بیفتد. مگر اشتیاق به حواست اجازه تمرکز میدهد. دل و دستها با هم میلرزند. حس خوشبختی تمام وجودت را لبریز کرده.

در خانه که به صدا می آید، فقط ضربان است که بر تو مستولی است. در را که بگشایی فقط خدای اوست که میتواند سرپا نگهت دارد. به ظرافت وارد خانه ات میشود و آرام و فریبا گوشه ای مینشیند و تو را دغدغه میهمان نوازی لحظه ای رها نمیکند.

چنان که مقابلش مینشینی، نگاهش را سرد میبینی و تازه اینجاست که دست دلت بر خداوندست که اشتباه کرده باشی؛ اما در این کوله بار تجربت که بر دوش توست خطا راه ندارد. لب به سخن میگشاید و از فراق سخن میراند و تو نمیشنوی. لبخند از لبت چو جام نمی افتد و سعی میکنی در همین کشاکش چاره ای بیابی و میدانی که علاجی نیست.

دلفریب و طناز در را میبندد و میرود و تو میمانی و دلت؛ تا کی از عهده پاسخش برآیی.

.

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

سکوت

مدتهاست که طنین طپش هیچ نگاهی سراچه دلت را مشوش نکرده است و تو مشتاقانه ایستاده ای و گوش شوق میکشی که مگر آوایی بیاید و زیر بهمن اشکهای یخزده ات مدفونت کند. خاطره های لبریز از لرزش صدایت فقط کفاره شرابخوریهای بیحسابت را تصویر میکنند و تو شده ای التماس یک فرصت دوباره؛ افسوس که حتی نمیدانی از که باید این فرصت را طلب کنی.

در این میانه متحیر و مغلوب نشسته ای که نهیبی به مشامت میرسد و مثل مرغان پرکنده پی دانه دوان میشوی بی اندیشه از دام؛ تا آنجا که این کشیدنها کمند را چنان تنگ کنند که نفسهایت به شماره بیافتد. به این فکر میکنی که اگر جانت تمام شود، تا اولین کسی که برایش خبرت اهمیتی داشته باشد مطلع شود، چند روز طول میکشد. میترسی؛ خودخواه میشوی؛ کسی را طلب میکنی. افسوس که دیگر خاطرت همراهی نمیکند تا کسی حتی از خیالت بگذرد.

بدنت سرد میشود. آرام میشوی. دلخوشی که بعد از مرگت بیاید و نمیدانی منظورت کیست ولی میدانی که نخواهد آمد. دیگر افسوسی نیست. تو هم با بقیه آرزوهایت خاک میشوی.

.

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

اذان

اذن شکستن پیمان روز در شب تار