۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

قهرمان کـِـشی و قهرمان کـُـشی

قهرمان کـِـشی (مثل کشیدن نقاشی قهرمان): وقتی در کسی کیفیتی را مشاهده میکنیم که برایمان حالت ایده آلی دارد، به او فشار می آوریم که سایر کیفیاتش را هم درجهت ایده آلهای ما تغییر دهد. گویی که او بخاطر تطابق بر بخشی از چیزی که ما ایده آل می انگاریم، بدهکار ماست. و آن فرد هم که یک موجود زنده است و طبعا بواسطه همان کیفیت خاص که دارد صاحب سبک است، در سایر مواردش هم سبک خودش را دارد. این میشود که نرم نرمک از او که بر سایر خواص ایده آلی ما منطبق نیست، متنفر میشویم و شروع میکنیم به نابود کردنش :(مثل کشتن قهرمان) قهرمان کـُـشی


.

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

شعرآوایی (در قامت یک کلمه)

اولین بار با حاج احسان که از خیابان انقلاب رد میشدند تابلو تبلیغاتی پلیس را دیدند که میگفت: "امروز شما پلیس ما باشید." یک جمله ساده برای جذب بازخورد مردم از تخلفات پلیس که میشود در حسنش صفحه ها سیاه کرد. اما برای آن دو نفر این جمله در وزن رباعی بیان میشد (مثلا اینطور بخوان "گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک/ امروز شما پلیس ما باشیدی" که البته یک هجا به آخرش برای روانی اضافه شده).

سالها بعد داستان "مریم و ما ادراک ما مریم" از مصطفی مستور را میخواند که آخرش مریم یادداشتی گذاشته بود: "تو را برای ابد ترک میکنم. مریم" و عاشقانگی، شاعر داستان را به شعر کشاند که
تو را برای ابد ترک میکنم؛ مریم
چه حسن مطلع تلخی برای غم، مریم!
تا آنجا که
مرا به حال خودم واگذاشتند همه
همه همه ... همه اما ... تو هم؟ ... تو هم؟ مریم؟

دیروز متنی نظرش را گرفت که دوستی در مورد سفرش به مجارستان نوشته بود. در انتظار همسرش مهری، در ایستگاه قطار نوشته بود: "قطاری که مهری قرار است با آن بیاید، اروپای شرقی است، چهل دقیقه تاخیر دارد." و باز در او جوانه زد
قطاری که مهری قرار است با آن بیاید
اروپای شرقی است، چل دیقه تاخیر دارد


آیا آدمها که حالشان خراب میشود، بدلیل پیوندشان با شعر فارسی، ناخودآگاه آهنگین حرف میزنند؟


.

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

غزلی برای وصف اشتیاق آنگاه که مقابل یار نشسته باشی

از زخم میرسم به مسیحای چشم تو
درمان دردهاست تماشای چشم تو

انگار مرگِ فاجعه را جار میزند
ناقوس نقره ایّ کلیسای چشم تو

قد میکشی و قامت شب خرد میشود
در پرتو اذان مصلای چشم تو

آتش به پا شدست در این روح منجمد
زرتشت من! چه داشت اوستای چشم تو

سیذارتای قلب مرا درس میدهد
آوای آن جهانی بودای چشم تو

"غم مکر سامری است" تو میگویی و سپس
گوساله غم و ید بیضای چشم تو

اینجا که دوزخ است، اگر هم بهشت، باز
من مرد سیب خورده حوای چشم تو

من لال میشدم که دعایش جواب داد
"بر او غزل ببار خدایا" ..ی چشم تو

بربط به دست میرسد آوای صد غزل
چون پرده را درید نکیسای چشم تو

سیامک بهرام پرور

.

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

گذار

اشعار ضعیف و بیمعنای کسی را میخواندیم؛ پایان همه اشعارش هم اسمش را نوشته بود. به اسمش که میرسیدیم از خنده ریسه میرفتیم به یاوه گویی هایش. گذشت و روزگار سخت گرفت و برای کاهش بار غم زیر داستان تلخ روزگار، اسم همان شاعر را نوشتم تا لبخند بر لبانش بنشیند. لبخندکی هم زد. گذار کمدی به تراژدی مهیب است؛ پیرمان میکند.

.

حالات

نوشته بود آدم منتظر نشانه خاصی ندارد؛ با هر صدایی برمیگردد و اندیشیدم که آدم تنها هم هیچ نشانه خاصی ندارد؛ با هیچ صدایی برنمیگردد.

.

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

دوراهی

گاهی آدمیزاد میماند بر سر دوراهی؛ در هیچکدام راحت دل نیست. "نمیدانم" را هم تشنگی بیابان دفن میکند. نه احتمال نشستن نه پای رفتارم.

.

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

غزلی برای ریزه نجواهای پشت درهای بسته

باز کن در را؛ دو چشم پر شراب آورده ام
از سر کوه بلند تاک، آب آورده ام

آنقدر داغم که آتش نیست ... نورم را ببین
شعله را پایین بکش، من آفتاب آورده ام

میزهایت را به چای تیره نازیبا مکن
خمره ای آبستن سرخیّ ناب آورده ام

پلکها را میپراند، چشمها را میبرد
داروی بیداری و جادوی خواب آورده ام

سوره هایم جامها و آیه هایم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم؛ کتاب آورده ام

قهوه چی! دیوانه میگویی به من، اما مگر
حال تو خوب است و من حال خراب آورده ام؟

بد حسابی کرده ام دستم ولی امشب پُر است
صبر کن لب تر کنم، حرف حساب آورده ام

من سرم داغ است و مستی در دلم قُل میزند
جام آتش روی قلیان شراب آورده ام

باز کن ... من خنده های مشتریهای تو را
پشت در با گریه ساعتهاست تاب آورده ام


مهدی فرجی

.