۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

سکوت

مدتهاست که طنین طپش هیچ نگاهی سراچه دلت را مشوش نکرده است و تو مشتاقانه ایستاده ای و گوش شوق میکشی که مگر آوایی بیاید و زیر بهمن اشکهای یخزده ات مدفونت کند. خاطره های لبریز از لرزش صدایت فقط کفاره شرابخوریهای بیحسابت را تصویر میکنند و تو شده ای التماس یک فرصت دوباره؛ افسوس که حتی نمیدانی از که باید این فرصت را طلب کنی.

در این میانه متحیر و مغلوب نشسته ای که نهیبی به مشامت میرسد و مثل مرغان پرکنده پی دانه دوان میشوی بی اندیشه از دام؛ تا آنجا که این کشیدنها کمند را چنان تنگ کنند که نفسهایت به شماره بیافتد. به این فکر میکنی که اگر جانت تمام شود، تا اولین کسی که برایش خبرت اهمیتی داشته باشد مطلع شود، چند روز طول میکشد. میترسی؛ خودخواه میشوی؛ کسی را طلب میکنی. افسوس که دیگر خاطرت همراهی نمیکند تا کسی حتی از خیالت بگذرد.

بدنت سرد میشود. آرام میشوی. دلخوشی که بعد از مرگت بیاید و نمیدانی منظورت کیست ولی میدانی که نخواهد آمد. دیگر افسوسی نیست. تو هم با بقیه آرزوهایت خاک میشوی.

.

۱ نظر: