۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

تجربت

با امیدهای بسیار از خواب بلند میشوی. لباسها را مرتب میکنی. خانه را میروبی. همه چیز را هزاربار برمیرسی. نباید هیچ چیز از قلم بیفتد. مگر اشتیاق به حواست اجازه تمرکز میدهد. دل و دستها با هم میلرزند. حس خوشبختی تمام وجودت را لبریز کرده.

در خانه که به صدا می آید، فقط ضربان است که بر تو مستولی است. در را که بگشایی فقط خدای اوست که میتواند سرپا نگهت دارد. به ظرافت وارد خانه ات میشود و آرام و فریبا گوشه ای مینشیند و تو را دغدغه میهمان نوازی لحظه ای رها نمیکند.

چنان که مقابلش مینشینی، نگاهش را سرد میبینی و تازه اینجاست که دست دلت بر خداوندست که اشتباه کرده باشی؛ اما در این کوله بار تجربت که بر دوش توست خطا راه ندارد. لب به سخن میگشاید و از فراق سخن میراند و تو نمیشنوی. لبخند از لبت چو جام نمی افتد و سعی میکنی در همین کشاکش چاره ای بیابی و میدانی که علاجی نیست.

دلفریب و طناز در را میبندد و میرود و تو میمانی و دلت؛ تا کی از عهده پاسخش برآیی.

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر