۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

غزلی برای ریزه نجواهای پشت درهای بسته

باز کن در را؛ دو چشم پر شراب آورده ام
از سر کوه بلند تاک، آب آورده ام

آنقدر داغم که آتش نیست ... نورم را ببین
شعله را پایین بکش، من آفتاب آورده ام

میزهایت را به چای تیره نازیبا مکن
خمره ای آبستن سرخیّ ناب آورده ام

پلکها را میپراند، چشمها را میبرد
داروی بیداری و جادوی خواب آورده ام

سوره هایم جامها و آیه هایم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم؛ کتاب آورده ام

قهوه چی! دیوانه میگویی به من، اما مگر
حال تو خوب است و من حال خراب آورده ام؟

بد حسابی کرده ام دستم ولی امشب پُر است
صبر کن لب تر کنم، حرف حساب آورده ام

من سرم داغ است و مستی در دلم قُل میزند
جام آتش روی قلیان شراب آورده ام

باز کن ... من خنده های مشتریهای تو را
پشت در با گریه ساعتهاست تاب آورده ام


مهدی فرجی

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر