۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

شکستگی

هنوز متعجبم میکنی وقتی میبینم بعد از این همه مدت اینقدر متلاطمی. همه زندگی را اینطور گذرانیدی که بفهمی چه چیز دیگری را لحظه ای خوشحال میکند و بعد سعی کردی آن چیز را برایش مهیا کنی. ولی حتی صبر نکردی که لبخند رضایتبخشش را ببینی. هدیه را دادی و بسرعت دور شدی. اینها برای قلبت ضرر دارد.

همه این فصلها یکبار شد به این فکر کنی که این آدمها که اسمشان شده است دیگری، دلشان چه میخواهد؟ طفره نرو. تو که میدانی چیزی که دل میخواهد غیر از آنست که آنها مدعی اش هستند. نخواستی یا نشد؟ البته دیگر فرقی هم نمیکند. مشکلت جای دیگر است.

آنچه دلت میخواهد را کاری ندارم. آنرا که میدانم نمیدانی. آخر فقط با گوش کردن به زبان بیگانه که نمیشود یاد گرفت. باید در محیطش باشی. تو محاط به کجایی؟ غرق شدن صدا ندارد ولی تو که غریق بودی چرا صدایت درنیامد؟ شاید کسی آنجا میتوانست کمکی بکند؛ قدری ایمان داشته باش؛ دیگری از دیگران هم هست.

اصلا حرف این بود که از خودت خبرت هست؟ چیزی پیدا کردی که خوشحالت کند؟ میشنوی؟ تا به کی عزادار خویشتنی؟

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر